ml>
لب از لب چون به هنگام سخن وامی کند زینب
سر بازار شام و کوفه غوغا می کند زینب
به نیز چون سر سالار دین بیند به ناکامی
گریبان چاک از حسرت سراپا می کند زینب
به دل تا خوب و فیم از دستبرد رهزنان دارد
چو گنجی در دل ویرانه ماوی می کند زینب
به گرداب بلا چون موج غلطد کشتی هستی
ز سیل اشک و خون دامن چو دریا می کند زینب
ز بیداد عبیدالله و ظلم کوفیان هر دم
دریغا تا چه شد کاینسان خدایا می کند زینب
زن است اما زنی از بیشه ی شیر خدا حیدر
قیامت از قیام خویش بر پا می کند زینب
به هم طومار بد فرجام استعمار می پیچد
بنای عدل را بنیان به دنیا می کند زینب
ز حق گفتن به دربار یزید بن معاویه
ستمکاران کافر را چه رسوا می کند زینب
گهی یاد از لبان شاه و چوب خیزران گاهی
فغاز روی نیلی نام زهرا می کند زینب
گهی غلطان به خاک تیره با چشمان خون افشان
قد و بالای اکبر را تماشا می کند زیبن
گهی هم چون به یاد تشنه کامان زار می گرید
گهی وا اصغرا گاه وا حسینا می کند زینب
گهی دریای خون مبیند از بد عهدی گردون
نظر با چشم خونپالا به هر جا می کند زینب
تنش گر بر سر فانوس غم چون شمع می سوزد
به آهی رخنه اندر سنگ خارا می کند زینب
چو زهرا در بلا دامان صبر از دست نگذارد
به جور دشمن ملعون مدارا می کند زینب
عجب صبر و قرار و طاقتی دارد خدا داند
تحمل زین مصائب تا کجاها می کند زینب
بناز م کز ره مهر و عطوفت جان امت را
به نور مشعل توحید احیا می کند زینب
زنیم ار دست بر دامان ال مصطفی (قیصر)
شفاعت روز رستاخیز از ما می کند زینب
نوشته شده توسط : مسافر کربلا